۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

درست چند روز بود که به این نتیجه رسیده بودم ،که آدمیزاد با فکر کردن به اعمال و رفتار مختلف صورتش شکل حیوانات مختلف به خودش می گیرد.من می ترسیدم و از این که، شکل یه سنجاب بشوم کلی نگران بودم، تا اینکه چشمم به یک خانوم که از پله های مترو پایین می اومد افتاد، او به شکل گربه در آمده بود و دماغ باریک و چشمان حساس و دستان ظریفش منو به این فکر انداخت که گویی یک گربه در کالبدش حلول کرده ، ترسیدم .پله های مترو را دوتا درمیون طی کردم و از پله برقی استفاده نکردم نگران بودم در اثر این تنبلی که مبدا از پله برقی استفاده کنم من با او تلاقی پیدا کنم و محتویات ذهن شاپرکی من را بخواند و شیون سر دهد تصمیم گرفتم چشمانم را ببندم و به سرعت به بالا حرکت کنم .
-         سلام
-         علیک ، منظورت چیه یهو می پری جلو آدم سلام می کنی ؟
-         منظوری که ندارم ولی نمی دونم تو چرا همیشه چِت می شه، تا منم می آم حرف بزنم زودی می گی ....
-         دیر و زود نداره
-         جوابت سر راست همینه ، هیچی
-         بگذریم ، چطوره اوضاع احوالت؟
-         ای ، نفسی میاد،امیدواریم قطع نشه
-         خبرت هست....؟
-         باز اتفاقی قرار بیافته مرد شاپرکی شروع به پیشگویی کرده؟
-         باریکلا ،  فیلم هم زیاد می بینی .....
-         The Mothman Prophecies او اگه می گی فیلم خوبیه ، ولی بازی های سرگرم کننده میشاییل هانکه از اونم قشنگه ترِ ، مخصوصاً اونجا که دنبال ریموت کنترل می گردن.
-         می شناسمت، تو هم منو می شناسی....
-         راستی اون گربه درست پشت سرت واستاده

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

همه چیز از نو

درست  در  همین لحظه بود که فهمیدم هیچ معنایی ندارم،واژگان از برایم بی معنی شده بودند  زندگی ، مرگ و از همه مهمتر تولد 
آلفردو به حق درست اندیشیده بود که هیچ ،چیز نمی تواند در من تغییر ایجاد کند ، درحالی که می خندید تکرار می کرد "اینجا نمی توانی بمانی "،نه نای  رفتن داشتم و نه توان اینجا ماندن ،من پی برده بودم :که زندگی آدمی  یک کپی از روز قبل است.من نمی توانستم تحمل کنم که زندگی هر روز تکرار می شه و نقش من در آن فقط رو نویسی از روز قبل است.ا
من تصمیم گرفته بودم ،جلوی این رونویسی رو بگیرم 
این شد که اول  عادات روز مرگی را به پایان بردم ،دست از غذا خوردن کشیدم و بعد از آن دست ازآب خوردن ، سپس تصمیم گرفتم به  خوابی طولانی فرو برم و با  چند عدد دیازپامِِِِِِِِِِ ده به آرامش ابدی فرو رفتم و در اثر گشنگی و تشنگی به نیروانا رسیدم.ا
و اکنون چون سوزنی بر روی صفحه می خوانم 

۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

از هفت ، پنج

-سلام

- خب که سلام

- حالت چطوره ؟ خوبی ؟ چه خبرا؟

- هیچی ،سلامتی! خواستم از حالت با خبر بشم.

-خب شدی ! کاری نداری؟

-

-خدافظ

.

.

.

.

.

         اگه به این جمله شکیبا باشیم که: برای پیروی از اخلاق خوب باید نمونه بود ، به این نتیجه می رسیم که باید از اخلاق خوب در هر شرایطی پیروی کرد .

من می توانستم جور دیگری صحبت کنم و جوابشو طور دیگری بدهم ، می توانستم جوابهایی بدهم که ساختار 8 گانه ی ذهنش بهم بریزه یا از فرط پوچی سر به دیوار بکوبد یا سیگار بر روی بدنش خاموش کنه .......ترس ترس ترس

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

زندگی سوسکی


وصف حال عجیبیه .....این جا بیمارستان است....آسایشگاه روانی تخت شماره 27. مربوط به من یک آدم سالم من فقط برای آنکه کمی از حال بیماران روانی با خبر شوم و بتونم داستانمو بنویسم اینجا هستم. من هیچییم نیست فقط کمی شرایط اینجا آزار دهنده است و من نمی توانم تحمل کنم ، سیگار های مارا اینجا می گیرند و سیگارهای خودشان را به ما می دهند، من از نفر کناریم می ترسم او می گوید که یک سیگار کشنده ی باهوش و ابله است و تمام خواب ها رو دیده، تمام سیگار قرمز های اینجا رو هم کشیده، می گه قبلاً دیده بوده چطوری نور تیکه شده بوده و ترکش هاش وارد بدنش شده بودند و هیچ خونی  هم نیومده بود.....من خودم یه مدت اینجا فقط دستام عرق می کنه و همین باعث شده منو با مریضا اشتباه بگیرن ، الان به من پرولیکسین ، کلونازپام و لیتیوم داده می شود ، پزشک بخش معتقدِ که بعد 6 هفته دستم دیگه عرق نمی کنه ،ولی من با مصرف اینا موافق نیستم ،نهایت دستمو با یه پارچه خشک می کنم و لازم نیست این همه دارو واسه یه عرق کردن ساده ی دست، مصرف کنم .تازه بعضی وقتا آدما به شکل مورچه و سوسک در میان و صحنه سه بعدی می شه و اینا به سمت من سر می خورن....من از اینا هم می ترسم می ترسم شاخکاشون کنده بشه و منو اذیت کنن.................

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

واسه این جا


در هیاهویی عجیبی نشسته ام،وقایع می آیند و می روند و من فقط نظاره می کنم ،یارای نگه داشتن لحظه ای از حوادث را ندارم.نه میتوانم بروم و نه می توانم بمانم،یک نفر گفت :"اینجا نمی توانی بمانی ".حالا من بی جا و مکان گشته ام  ، باید آروم گرفت و به داستان صورتک ها گوش داد تا کمی از خودبی خود شوم ، و خودمو فراموش کنم  .

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

ملینا این جا همه چیز تیره است

مدام می کوشم چیزی بیان نشدنی را بیان کنم،چیزی توضیح ناپذیر را توضیح دهم از چیزی بگویم که در استخوان ها دارم،چیزی که فقط در استخوان تجربه پذیر است.

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

دکمه های کنده
اعتصاب خنده
یک شکنجه در کنج
ضربه کشنده
پله های تاریک
منطق عفونی
روی میز تحریر
استکان خونی
یک چراغ روشن
روی کتف دیوار
گردن شب من زیر تیغ انکار
"اندیشه فولادوند سربازهای جمعه"