درست چند روز بود که
به این نتیجه رسیده بودم ،که آدمیزاد با فکر کردن به اعمال و رفتار مختلف صورتش
شکل حیوانات مختلف به خودش می گیرد.من می ترسیدم و از این که، شکل یه سنجاب بشوم
کلی نگران بودم، تا اینکه چشمم به یک خانوم که از پله های مترو پایین می اومد
افتاد، او به شکل گربه در آمده بود و دماغ باریک و چشمان حساس و دستان ظریفش منو
به این فکر انداخت که گویی یک گربه در کالبدش حلول کرده ، ترسیدم .پله های مترو را
دوتا درمیون طی کردم و از پله برقی استفاده نکردم نگران بودم در اثر این تنبلی که
مبدا از پله برقی استفاده کنم من با او تلاقی پیدا کنم و محتویات ذهن شاپرکی من را
بخواند و شیون سر دهد تصمیم گرفتم چشمانم را ببندم و به سرعت به بالا حرکت کنم .
-
سلام
-
علیک ، منظورت چیه یهو می پری جلو آدم سلام می کنی ؟
-
منظوری که ندارم ولی نمی دونم تو چرا همیشه چِت می شه، تا منم می آم
حرف بزنم زودی می گی ....
-
دیر و زود نداره
-
جوابت سر راست همینه ، هیچی
-
بگذریم ، چطوره اوضاع احوالت؟
-
ای ، نفسی میاد،امیدواریم قطع نشه
-
خبرت هست....؟
-
باز اتفاقی قرار بیافته مرد شاپرکی شروع به پیشگویی کرده؟
-
باریکلا ، فیلم هم زیاد می
بینی .....
-
The Mothman Prophecies او اگه می گی فیلم خوبیه ، ولی بازی های سرگرم
کننده میشاییل هانکه از اونم قشنگه ترِ ، مخصوصاً اونجا که دنبال ریموت کنترل می
گردن.
-
می شناسمت، تو هم منو می شناسی....
-
راستی اون گربه درست پشت سرت واستاده